سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چیست این آتش سوزنده که در جان من است ؟

چیست این درد جگر سوز که درمان من است ؟

از دل ای آفت جان صبر توقع داری

مگر این کافر دیوانه بفرمان من است

آنچه گفتند ز مجنون و پریشانی او

درغمت شمه‌ای ازحال پریشان من است

ماه را گفتم و خورشید و بخندید به ناز

کاین دو خود پرتوی از چاک گریبان من است

عالمی خوشتر از آن نیست که من باشم و دوست

این بهشتی است که درعالم امکان من است

آمد و رفت و دلم برد وکنون حاصل وصل

اشک گرمی است که بنشسته بدامان من است

کاش بی روی تو یک لحظه نمی‌رفت زعمر

ورنه این وصل که باز اول هجران من است

اندر این باغ بسی بلبل مست است عماد

داستانی است که او عاشق دستان من است




تاریخ : یکشنبه 92/8/12 | 2:1 عصر | نویسنده : سایه روشن | نظر

مراحل زندگی پسرها به 10 دوره تقسیم می‌شه، که شامل مراحل زیر هستش

شش سال اول زندگی
 گریه نکن
شیطونی نکن

دست تو دماغت نکن
تو شلوارت پی‌پی نکن
مامانت رو اذیت نکن
روی دیوار نقاشی نکن
انگشتت رو تو پریز برق نکن
شب‌ها تو جات جیش نکن
با اون پسر بی تربیته بازی نکن
اسباب بازی‌ها رو تو دهنت نکن

دوره‌ی دبستان
موقع رفتن به مدرسه دیر نکن
پات رو تو جامیزی نکن
ورق‌های دفترت رو پاره نکن
مدادت رو تو دهنت نکن
تخته پاک کن رو خیس نکن
حیاط مدرسه رو کثیف نکن
گچ رو پَرت نکن
تو راهرو سروصدا نکن


دوره‌ی راهنمایی

تَرقه بازی نکن
تو کوچه فوتبال بازی نکن
با مامانت کل‌کل نکن
اتاقت رو شلوغ نکن


دوره‌ی دبیرستان

با کامپیوتر بازی نکن
تقلب نکن
با دوستات موتورسواری نکن
عصرها دیر نکن
با بابات دعوا نکن
مردم آزاری نکن
نصف شب سر و صدا نکن


دوره‌ی دانشگاه

سر کلاس درس غیبت نکن
با دختر همسایه دل و قلوه رد و بدل نکن
خیابون‌ها رو متر نکن
تو سیاست دخالت نکن
شب برای شام دیر نکن
با مأمور پلیس کل‌کل نکن
چراغ قرمز رو عشقی رد نکن
همه رو دودَره نکن


دوره‌ی سربازی

موهات رو بلند نکن
روت رو زیاد نکن
از اوامر سرپیچی نکن
فرار نکن
با اسلحه شوخی نکن
غیبت نکن
درگیری ایجاد نکن
به فرمانده بی‌احترامی نکن


دوره‌ی شوهر بودن

با زنت شوخی نکن
زنت رو با دختر شمسی خانوم مقایسه نکن
با دوستانت الواتی نکن
تو فیس خودترو مجرد معرفی نکن
موبایلت رو قایم نکن
از عکس‌های قبل از ازدواجت نگهداری نکن
پولت رو خرج دوستات نکن
رفتار دوران مجردی رو تکرار نکن
بدون اجازه زنت هیچ کاری نکن


دوره‌ی پدر بودن

بچه رو تنبیه نکن
به بچه بی‌توجهی نکن
به بچه توهین نکن
بچه رو از بازی منع نکن
بچَه‌ت رو کتک نزن
بچه‌ی دختر شمسی خانومو تشویق نکن
بچه رومحدود نکن
به مادر بچه بی‌توجهی نکن
بچه رو به هیچ چیز مجبور نکن

دوره‌ی پیری
برای بچه‌ها مزاحمت ایجاد نکن
نوه‌هات رو لوس نکن
با پیرزن‌های دیگه حرف نزن
هوس جوونی نکن
از رفتن به خانه سالمندان احساس نارضایتی نکن
لباس شاد تنت نکن
به بیوه شدن دختر شمسی خانوم توجه نکن
تو وصیتنامه، هیچکس رو فراموش نکن
به هر کی رسیدی، نصیحت نکن

مرحله‌ی 10-اُم رو خودتون می‌تونین حدس بزنین؟

 




تاریخ : شنبه 92/8/11 | 9:17 صبح | نویسنده : سایه روشن | نظر
رویای یخی...

 

پر می‌کرد یادت، همه حجم خالی فضایم را

و خواستنت شیطنت می‌کرد، در مسیر نبض رگ‌هایم

بوته نورس احساسم، ریشه دوانده بود در تری اشک‌هایم

همه روزه، می‌شنیدم صدای عشق را

حتی در قیژ قیژ، لولای در قدیمی

همه شب;

پشت پرده، سایه‌ای از جنس تو اردو زده بود

رویای هم آغوشیت نخ بادبادکی بود

که مرا بالا می‌کشاند تا دب اکبر

و در مجادله ناکوک دل و عشق،

کوچکتر از باخته شده بود "عقلم"

تو می‌دانستی;

رویای شیرینم، یخیست

"هایش" کردی

چه ساده تبخیر شد از گرمی نفس‌هایت...


 




تاریخ : جمعه 92/5/18 | 2:28 صبح | نویسنده : سایه روشن | نظر
عاشقانه‌ها

چه عاشقانه است این روزهای ابری

چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی

چه عاشقانه است شکفتن گل‌های اقاقیا

چه عاشقانه است قدم زدن در سر زمین عشق

و من

چه عاشقانه زیستن را دوست دارم

عاشقانه لا لایی گفتن را دوست دارم

عاشقانه سرودن را دوست دارم

عاشقانه نوشتن را دوست دارم

عاشقانه اشک ریختن را...

دفتر عاشقانه‌ی من پر از کلمات زیبا در نثار

بهترین و عاشقانه ترین کسانم...

و من

عاشقانه می‌گریم...

عاشقانه می‌خندم...

عاشقانه می‌نویسم...

و در سکوت تنهایی عاشقانه می‌میرم...

 




تاریخ : جمعه 92/5/18 | 2:24 صبح | نویسنده : سایه روشن | نظر

 

باز شب آمد، بدن‌ها خسته شد

خستگان خفتند و درها بسته شد

جز در رحمت که هرگز بسته نیست

عشق اگر باشد کسی دل خسته نیست

شب گذشت از نیمه و آیات رب

شد نمایان‌تر به لوح تیره شب

اختران در آسمان چشمک زنان

با اشارت بسته از گفتن زبان

هر یکی در جای خود خوب و قشنگ

هر یکی بر دل زند چون زهره چنگ

گردش این اختران و این زمین

قدرت حق را نمایش بس همین

آسمان و لوح زینت بخش آن

رمز میلیون سال نوری نقش آن

شب همه زیبایی و خوش منظری است

روز کی در آسمانش مشتری است

این عطارد این ارانوس این زحل

آیتی روشن ز نور لم یزل

در مدار عشق نپتون رهسپار

می رود مریخ هم بی اختیار

ماه همچون عاشق سرگشته‌ای

مات و حیران در پی گم گشته‌ای

محو نور لایزالی کهکشان

جذبه دلبر  برد  او را کشان

خط نوری از شهاب ثاقب است

شب خداوندا چه ماه و جالب است

این شب و این رازها و این سکوت

رمز تسبیح خدای لایموت

**************
ای شب ای هم‌راز بی همتای دل

پا نهی هر جا به جای پای دل

ای شب ای میعاد جمله عاشقان

لیلة القدری تو و قدرت نهان

ای شب ای تشریف قرآن را سلام

ای ره معراج را اول مقام

ای شب ای آگاه از راز حرم

با همه شب زنده داران هم قدم

حسان
 




تاریخ : جمعه 91/7/7 | 2:30 عصر | نویسنده : سایه روشن | نظر
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید
که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز
خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا
رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد وبیراه گفت،
خدا سکوت کرد.
جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت،
خدا سکوت کرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت،
خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته‌ها و ا نسان پیچید،
خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده را دور انداخت،
خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد،
خدا سکوتش را شکست
و گفت:
عزیزم...
اما یک روز دیگر هم رفت،
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال
از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است.
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن،
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟
با یک روز چه کار می توان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز
زیستن را تجربه کند،
گویی که هزار سال زیسته است.
و آنکه امروزش را در نمی یابد،
هزار سال هم به کارش نمی آید!
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت
و گفت: حالا برو و
زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد
که در گوی دستانش می درخشید.
اما می ترسید حرکت کند،
می ترسید راه برود،
می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد،
بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم،
نگه داشتن این یک روز چه فایده‌ایی دارد!
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد.
زندگی را به سر و رویش پاشید،
زندگی را نوشید و زندگی را بویید،
و چنان به وجد آمد،

که دید می تواند تا ته دنیا بدود،
می تواند بال بزند، می تواند.
او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد،
زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد!
اما، اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید،
روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد،
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید.
و به آن‌ها که او را نمی شناختند سلام کرد،
و برای آن‌ها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،
لذت برد و سرشار شد و بخشید و
عاشق شد و عبور کرد و تمام ش
د.
او در همان یک روز زندگی کرد،
اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او در گذشت،
کسی که
هزارسال زیسته بود...



تاریخ : یکشنبه 91/6/26 | 1:25 عصر | نویسنده : سایه روشن | نظر

از روستای چشم تو گذر کردم به شهر عشق

بی وفا یارم، اشک غم بارم

                                                                           ادامه...


تاریخ : سه شنبه 90/1/9 | 3:54 صبح | نویسنده : سایه روشن | نظر

هی! تو که هستی ؟

 

تازه از راه رسیده بود. کمی خسته به نظر می رسید. پشت دروازه کوچه که رسید، نفسی عمیق کشید و گفت: خدایا شکر! یک روز دیگر هم به خیر گذشت.

در را باز کرد و قدم به درون حیاط گذاشت و ایستاد. کسی برای دیدنش به استقبال نیامد. حیاط بود و خلوت تنهائی اش!

لحظه ای سرجایش ایستاد و نگاهی به دور وبرش انداخت.دستی به صورتش کشید. با لمس صورتش فکر کرد که شاید هنوز چهره اش طبیعی نیست. دستش را در کیفش برد. آینه اش را برداشت و چند بار خودش را در آن دید. چیزغیر معمولی به نظرش نیامد. خیالش تا حدی راحت شد. خواست آینه را در جیبش بگذارد و کفش هایش را در بیاورد. ولی منصرف شد. این بار کیفش را روی زمین گذاشت و با دقت بیشتری به آینه نگاه کرد. یادش آمد که تا صبح همان روز مادرش به او گفته بود: " چشم هایت زنده نیستند، تاریکند. مثل آدم های مرده می ماند."  و او تمام روز را به این جملات فکر کرده بود.

بیشتر به آینه خیره شد احساس می کرد چشم هایش تاریکند، سنگین شده اند و از رمق افتاده اند. بهتر که نگریست. به نظرش رسید که انگار وزنه ای را بر پلک هایش بسته باشند و او به زور پلک می زند. مثل اینکه پرده ای روی چشم هایش قرار گرفته که کاملاً بی رنگ است. همان طور که به آینه خیره بود، صدایی را به گوشش آمد: " باز هم به چشم های غم زده ات مبهوتی ! "




تاریخ : پنج شنبه 89/6/4 | 2:23 عصر | نویسنده : سایه روشن | نظر

  

شب شیشه ی بارون زده، آیینه ی رؤیا ست

پشت پس هر پنجره، تصویر تو پیدا ست
از تو، همه ی خانه ی من شهر تماشا ست
دنیای من اینجا ست، همین گوشه ی دنیا ست
نقش تو را بر شیشه ها، نقاشه باران می کشد
در جاده ها، پای مرا، تا شهر یاران می کشد
باران ببار، باران ببار، مرا بیاد من بیار
ببرمرا، از این دیار، به دست یارم بسپار
باران تویی هر قطره آوازت خوش است
جانم بده دنیای ما عاشق کش است                                               
ادامه ...


تاریخ : جمعه 89/5/29 | 3:19 عصر | نویسنده : سایه روشن | نظر